واقعه ای است که تابستان پار سال برایم رخ داد، به رشته نظم در آوردم تا مقبول طبع لطیف ادب دوستان شود و کجی های آن را یاد آوری کنند:
روزی دربست نمودم تاکسی را
در دست کرده بود دستکشی را
وقتی حکمتش را پرسیدم
توضیح داد آفتاب تابستانی را
می سوزاند پوست هایش را
می زداید رنگ خدادادی را
بعد چندی معطل شدیم
تا به پایان برم کارستانی را
دیدمش داره می کشه سیگار
برون می داد دودهایی را
گفتمش ای ترسا ز رنگ خود
بر فنا دهنده ای جانِ گرانی را
خنده ای به لب گشید و به گفت
پند داده ای نکته ی برّانی را
مگر دیگر کارهایمان چون است
بر عکس نهیم دائما پالانی را
گاه از گناه صغار فرار کنیم
بعد مرتکب شویم کِباری را
بی سبب نیست که ربّ ودود
خواند ظلومِ جهول انسانی را
یا ربّ از تو غفران طلب داریم
تا به مقصد بریم اماناتی را
چشمه دانش 24خرداد1392روز حماسه سیاسی
|